دستم را بالا میبرم وآسمان را پایین میکشم
میخواهم بزرگی زمین را نشانش دهم و پاکی قلب تو را برخش بکشم
تا بداند
گمشده من
نه درآغوش او .......... بلکه درهمین خاک بی انتهاست ......
آنقدراز دلتنگیهایم برایش خواهم گفت
تا سرخ شود...
تا نم نم بگرید......
آنوقت رهایش میکنم ... ومیدانم
کسی هرگز نخواهد دانست
غم آن غروب بارانی
همه ازدلتنگیهای من برای تو بوده...
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |